در زمان های قدیم حاکمی بود، روزی زن حاکم مرد و پسر کوچک او خیلی غصه دار شد . حاکم برای اینکه او را از تنهایی و ناراحتی درآورد، اسب کوچک و قشنگی برایش خرید. پسر کم کم با این اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از یادش برد. حاکم پس از اینکه خیالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولی در باطن دشمن او بود. چند سالی گذشت. نامادری دنبال فرصتی می گشت تا پسر را از میان بردارد. روزی در غذای پسر سم ریخت. پسر از مکتب خانه یک راست رفت سراغ اسبش و دید اسب ناراحت است. علت را پرسید: اسب گفت که نامادری در غذای او سم ریخته پس غذا را نخورد. این کار سه روز تکرار شد. نامادری فهمید که اسب به پسر خبر می دهد. پیش حکیم رفت مقداری جواهر به او داد و گفت : من خود را به مریضی می زنم وقتی به بالینم آمدی، به حاکم بگو دوای درد این مریض جگر اسب است. بعد به خانه رفت و خود را به مریضی زد. حکیم همین را به حاکم گفت. حاکم تصمیم گرفت اسب را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت: هر وقت خواستند تو را بکشند سه تا شیهه بکش، شیهه سوم من حاضر می شوم.
نامادری به معلم گفته بود که اجازه ندهد از مکتب بیرون بیاید. پسر در مکتب نشسته بود که شیهه اول را شنید، از معلم اجازه خواست که از مکتب بیرون برود. معلم اجازه نداد. شیهه دوم اسب را شنید، اجازه خواست ، معلم اجازه نداد، شیهه سوم، پسر یک مشت خاکستر در چشم معلم ریخت و فرار کرد. به خانه آمد دید می خواهند اسب را بکشند. گفت حالا که می خواهید اسب را بکشید بگذارید یک بار دیگر بر آن سوار شوم. سوار شد و به همراه او ناپدید شد.
پسر در سرزمین دیگری شاگرد یک شیرینی فروش شد. از آنجا به حاکم نامه ای نوشت و ماجرا را تعریف کرد. حاکم وقتی ماجرا را فهمید نامادری را کشت و و پسر و اسب را پیش خود برگرداند.
- افسانه های شمال (مجموعه اوسانه بگو) - ص 145
- گرد آورنده : سید حسین کاظمی
- به نقل از فرهنگ افسانه های مردم ایران - جلد اول - علی اشرف درویشیان - رضا خندان(مهابادی)