لوئیز فیروز با نام اصلی لوئيز ليلين (تولد ۱۹۳۷ در ویرجینیا - وفات ۲۰۰۸ ایران) بانوی آمریکایی الاصل که بود که به مدت بیش از یک ۴ دهه به همراه همسرش نرسی فیروز که از نوادگان فرمانفرما بود از سال ۱۳۳۶ به ایران رفت و به پرورش اسب پرداخت. از وی بعنوان کاشف اسبچه خزر نام برده میشود. او ملقب به بانوی اسب ایران بوده است.
آنها ابتدا مرکزی را برای آموزش سوارکاری در نوروز آباد تهران راه انداختند. باشگاه بزرگ سوارکاری نوروزآباد تهران یادگار این زوج می باشد. بعد از آن برای پرورش اسب به ترکمن صحرا رفتند. در این میان خانم فیروز موفق شد اسبچه خزر را که گمان می رفت سال هاست نژادش از بین رفته مجددا شناسایی کند و بپرورد.
پس از پیروزی انقلاب و مرگ شوهرش و خروج دو دخترش از ایران در کنار پسرش کارن فیروز،عکاس رویترز، در ایران ماند و به کار پرورش و احیاى اسب ادامه داد و تلاش کرد تا سنت نگهداری و پرورش اسب را هم چنان در بین ترکمن ها محفوظ نگاه دارد.
سال گذشته وقتی برای تهیه گزارش به روستای قره تپه شیخ ترکمن صحرا رفتم بانویی تکیده و بیمار و مهربان جلوی چشمانم ظاهر شد. بانویی رنجور از جورروزگار که در قامت عاشقان داستان های کلاسیک شرق و غرب یک تنه در برابر باد ایستاده بود.
با همه ضعف و سرخوردگی وقتی از ایران می گفت، گویی حافظ از زیبایی و جورمعشوق سخن می گفت یا شکسپیراز دهان رومئو در وصف معشوق می سرود.
با چشمانی خیره به دشت هایی که به استپ های آسیای میانه ختم می شد از اسب و اسبچه خزر و اسب ترکمن می گفت. از رویای دیدن گله های بزرگ اسب که از بچگی تا کهنسالی همیشه در خواب ها همراهش بوده و هیچگاه ترکش نکرده است.
از بکر بودن زمین و زمان ترکمن صحرا و سرخوشانه تاختن تا جنگل های گلستان و خیره شدن به آسمان کوه و ابر کوه گفت. از بدویت طبیعتی که سرمستش می کند. این که نظم و ترتیب سرزمین های غربی را دوام نمی آورد و تابلوهایی که باید و نباید می کنند برای رفتن به این جا و آن جا اذیتش می کند.
شب ها در را بر روی خودش نمی بست و تنهایی اش را با سگ هایش دور از ازدحام آدمیان پر می کرد. با سراسر جهان از طریق ایمیل در ارتباط بود و به احترام روستائیان از گذاشتن دیش ماهواره چشم پوشی کرده بود. همان روستائیانی که همچون مادربزرگی مهربان دوستش داشتند و برایش احترام فراوانی قائل بودند.
با این که سخت بیمار بود و به مداوا و مراقبت احتیاج داشت در برابر اصرار دیگران برای رفتن به تهران می گفت اگر من نباشم چه کسی مواظب اسب ها و سگ هایم باشد.
می گفت آمریکا به اشتباه فکر می کند که می تواند بر دنیا حکومت کنند. آمریکایی ها نباید در ویتنام و عراق دخالت می کردند. مشکلات هر کشور را مردم همان کشور باید حل کنند. اما اگر روزی به این جا حمله کنند ما از ایران دفاع می کنیم!
روزهای آخر مداوم بد آورده بود. دست هايش شکسته بود. حلقه های آهنی جایگزین ستون فقراتش شده بود. اما هم چنان، ولو با سختی، راه می رفت و با امید از آینده می گفت.
زمستان پارسال برای مداوا به اروپا رفت اما دوام نیاورد و پس از نوروز به ایران بازگشت. چند روزپیش از مرگش تلفنی با او گپ زدم. با شور و شوق از مسابقات اسب سواری ترکمن ها و برنامه هایی که برای امسال دارد و توریست هایی که به ترکمن صحرا می آیند گفت.
مى گفت دوست دارم در ايران بميرم. اين جا وطن من است. دلم مى خواهد در ميان همين روستاييان بميرم. وصيت كرده بود در تركمن صحرا خاكش كنند.
وقتى كه با كارن فيروز، پسرش، حرف زدم گفت به آرزويش رسيد. در روستاى قره شيخ تپه در ميان مزرعه خاكش مى كنيم.
حالا يك آمريكائى خسته و مهربان در خاك ايران آرام گرفته است. او آنجا تنها نيست. زير خاك هم رؤياى ديدن گله هاى بزرگ اسب همراهى اش مى كند؛ اين را مطمئن هستم.
لوئیز فیروز